امشب از جنس نیازم خدایا...
تقویم را به دست می گیرم و ورق می زنم ، چه سالها و روزهایی بی تو سر شدند وگذران عمر مرا با خو بردند....
خدایا می بینی ؟ ثا نیه ها تک تک سپری شدند و من در میان این شعله های سوزان باورهایم سوختم...
آری سالهاست که در کویر باورهایم سرگردانم... چون نمی خواستم ببینم آنچه را که باید می دیدم ، همیشه از من بی تو وحشت داشتم!...
اما هم اینک خود را به فراموشی می سپارم تا خیال طلایی اما محال تو را نیزبا خود به فراموشی بسپارم...
و خود را به دست سرد و بی روح تقدیر می سپارم ...
و دفتر ذهنم را می بندم ...و آرامش از دست رفته ام را فریاد می کشم...
آرامشی که سالهاست با من بیگانه است...
ای آرامش آبی به سراغم بیا ... دستت را به من بده و روح خسته ی مرا بپذیر... و مرا با خود ببر... که دیگر حرفی برای گفتن با این روزگار غریب ندارم...
روزگاری که تا به امروزمرا بازیچه ی خود کرد...
آهای روزگار تو به بازی خود ادامه بده ولی دیگر مرا شریک بازی خود قرار نده...
دستانم را رها کن ، من دیگر چیزی برای باختن ندارم!
آهای روزگار غریب رهایم کن...
مرا دراین تب سوزان ، رهایم کن.....